خلاصه کتاب آبنبات دارچینی

در «آبنبات دارچینی» محسن نوجوان بجنوردی با چالش‌های کنکور و تغییرات دهه ۷۰ روبه‌رو می‌شود. روایت طنزآمیز مهرداد صدقی با نگاهی نوستالژیک به فرهنگ محلی و دغدغه‌های نسل آن دوران داستانی شیرین و متفاوت را رقم می‌زند.

خلاصه فصل اول : باربند

فصل «باربند» با توصیف فضایی شلوغ پرتنش و در عین حال طنزآلود آغاز می‌شود که در آن خانواده راوی در حال آماده‌سازی برای یک سفر خانوادگی هستند. تمرکز اصلی این فصل بر ماجرای بستن وسایل به باربند ماشین است که به یک چالش جدی و ماجرایی بامزه بدل می‌شود. فضای داستان در خانه‌ای سنتی در محله‌ای در بجنورد جریان دارد و شخصیت‌ها با لهجه‌ها رفتارها و دغدغه‌هایی ملموس معرفی می‌شوند.

در ابتدای فصل پدر خانواده تصمیم می‌گیرد برای سفر نوروزی تمام وسایل را روی باربند ببندد. باربند به‌مثابه قهرمان پنهان این فصل معرفی می‌شود؛ وسیله‌ای فلزی زنگ‌زده و قدیمی که از زمان‌های دور در زیرزمین نگهداری می‌شده است. این باربند که به گفته پدر «با هر ماشینی جفت می‌شود» حالا باید روی ماشین فیات آن‌ها سوار شود. تلاش برای نصب آن با حضور اعضای مختلف خانواده ازجمله دایی‌ها همسایه‌ها و دوستان به صحنه‌ای شلوغ و پر از مکالمات خنده‌دار تبدیل می‌شود.

نصب باربند با مشورت‌ها و دخالت‌های مختلف پیچیده‌تر می‌شود. افراد مختلف نظرات متضاد می‌دهند: یکی پیچ‌گوشتی می‌خواهد دیگری نوار چسب و شخصی دیگر روغن‌سوخته توصیه می‌کند. طنز موقعیت در این بخش به اوج می‌رسد زیرا تلاش‌ها بی‌نتیجه می‌ماند و باربند یا لق می‌زند یا کاملاً کج می‌ایستد. در خلال این تلاش‌ها شخصیت پدر خانواده به‌عنوان فردی مصر و مقتدر اما گاه لجوج به تصویر کشیده می‌شود که می‌خواهد به هر قیمتی «این لعنتی» را نصب کند.

نکته قابل توجه در این فصل دیالوگ‌های پرکشش و شوخی‌های ریز و پرمغز بین شخصیت‌هاست. مادر خانواده با نیش و کنایه‌هایش فضا را شیرین‌تر می‌کند و کودکان با شیطنت‌هایشان تصویر ملموس‌تری از خانواده ایرانی ارائه می‌دهند. در یکی از صحنه‌های کلیدی پس از ساعت‌ها تلاش باربند با طناب و چند تکه پارچه بالاخره بسته می‌شود اما به‌طرز خنده‌داری از زاویه‌ای کاملاً کج روی سقف ماشین می‌نشیند.

در پایان فصل راوی با نگاهی کودکانه اما دقیق این تجربه را در ذهن ثبت می‌کند: سفری که هنوز آغاز نشده اما با جنگ جهانی بستن باربند به‌یادماندنی شده است. فصل با حس رضایت طنزآلود پدر که فکر می‌کند «کار را تمام کرده» به پایان می‌رسد در حالی‌که باربند به وضوح تهدیدی برای امنیت جاده‌ای است.

این فصل نه تنها ماجرای یک آماده‌سازی سفر را روایت می‌کند بلکه به‌واسطه شخصیت‌پردازی دقیق زبان طنز و پرداختن به جزئیات زندگی روزمره تصویری زنده و پررنگ از فرهنگ و فضای خانواده‌های ایرانی در دهه‌های گذشته ارائه می‌دهد.

خلاصه فصل دوم : کفچه‌مار

فصل «کفچه‌مار» با فضای شاد و کودکانه‌ای آغاز می‌شود که در آن راوی به‌عنوان پسربچه‌ای بازیگوش همراه دوستانش در کوچه و محله مشغول بازی و شیطنت است. در یکی از روزها اهالی محل متوجه می‌شوند که یک مار خطرناک آن هم از نوع کفچه‌مار در اطراف باغچه خانه‌ای قدیمی دیده شده است. این خبر به‌سرعت در میان ساکنان محل پخش می‌شود و ترسی پنهان اما پرهیجان در فضای محله شکل می‌گیرد.

راوی و دوستانش که کنجکاوی کودکانه‌شان بر ترسشان می‌چربد تصمیم می‌گیرند با شجاعت ساختگی و بازی‌گونه خود به ماجراجویی بپردازند. در این میان شخصیت‌های محلی مانند مشتی اسد رحمت بقال و دیگر بزرگان محل وارد ماجرا می‌شوند. آن‌ها با جدیت تمام تصمیم می‌گیرند این مار را پیدا کرده و نابود کنند. حضور مردم در صحنه به‌ویژه بزرگ‌ترها حالتی نمایشی و طنزآمیز دارد؛ هرکسی ادعایی درباره چگونگی شکار مار دارد اما در عمل کسی جرئت نزدیک‌شدن به محل حضور مار را ندارد.

در ادامه لحظه‌ای اوج روایت زمانی است که مار بالاخره در گوشه‌ای از باغچه دیده می‌شود. هیاهو بالا می‌گیرد و عملیات تعقیب و گریز مار با ابزارهایی ابتدایی و خنده‌دار همچون بیل و دسته‌جارو آغاز می‌شود. توصیف این صحنه‌ها با زبانی طنزآلود و دقیق فضای مضحک و در عین حال واقعی ترس و شجاعت جمعی را به‌خوبی به تصویر می‌کشد.

نهایتاً پس از چند تلاش ناموفق و ترس‌های نمایشی مشتی اسد با حرکتی قهرمانانه اما کمی مضحک موفق به کشتن مار می‌شود. اما ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود. وقتی مار کشته می‌شود بزرگان محل درباره ماهیت مار بحث می‌کنند و در نهایت مشخص می‌شود که مار اصلاً کفچه‌مار نبوده بلکه نوعی مار معمولی و بی‌خطر بوده است. این افشاگری پایانی ماهیت بزرگ‌نمایی و ترس غیرواقعی جمعی را آشکار می‌سازد و به داستان پایان طنزآلودی می‌دهد.

این فصل با زبان روایت کودکانه نگاهی موشکافانه به ترس‌های جمعی هیجانات کودکانه و اغراق‌های بزرگ‌ترها دارد و با نثری گرم طنزآمیز و دقیق تقابل واقعیت و خیال را در زندگی روزمره مردم یک محله سنتی ایرانی به تصویر می‌کشد.

خلاصه فصل سوم : حسادت زنانه

در این فصل نویسنده با نگاهی طنزآمیز و دقیق ماجرای حسادت شدید مادر را نسبت به زن‌عمو ــ همسر عموی خانواده ــ روایت می‌کند. این حسادت در زندگی روزمره رفتارهای ظاهری و حتی نگاه مادر نسبت به موفقیت‌های دیگران در خانواده کاملاً مشهود است و به‌نوعی به موتور محرک رویدادهای این بخش از داستان تبدیل می‌شود.

داستان با صحنه‌ای شروع می‌شود که مادر در حال تماشای مهمانی‌ها لباس‌ها و زیورآلات زن‌عمو است و همه چیز را با خود و خانواده‌اش مقایسه می‌کند. نویسنده با بیانی جزئی‌نگر توصیف می‌کند که مادر چگونه کوچک‌ترین چیزها مثل یک گردنبند یا نوع پذیرایی زن‌عمو را نشانه‌هایی از “لاف‌زدن” و “خودنمایی” تفسیر می‌کند. این نگاه انتقادی و بدبینانه نوعی رقابت پنهان را میان زنان خانواده ایجاد کرده که در قالب رفتارهای ظاهراً ساده اما درونی بسیار عمیق و ریشه‌دار جلوه‌گر می‌شود.

در ادامه ماجرای یکی از مهمانی‌های خانوادگی نقل می‌شود که در آن زن‌عمو با ظاهری آراسته وارد می‌شود و با لحنی گرم و صمیمی با مهمانان برخورد می‌کند. مادر راوی اما به‌جای تحسین یا بی‌تفاوتی با نگاهی تیزبین به‌دنبال نقاط ضعف ظاهری یا رفتاری او می‌گردد. گاه حتی تلاش می‌کند که همسر یا دیگر اعضای خانواده را نیز متوجه «تجمل‌گرایی» یا «ریا»ی زن‌عمو کند بی‌آنکه آشکارا چیزی بگوید.

نویسنده در این فصل به تأثیر این حسادت در شکل‌گیری طرز نگاه راوی (فرزند خانواده) نیز اشاره می‌کند. کودک که ناظری بی‌طرف ولی کنجکاو است به‌تدریج با واژه‌ها و قضاوت‌های مادر آشنا می‌شود و در ذهن خود تصویری دوگانه از زن‌عمو می‌سازد: از یک‌سو زنی خوش‌برخورد و موفق و از سوی دیگر سوژه‌ای برای قضاوت‌های بی‌پایان مادر.

او همچنین به تضاد میان رفتار مادر در غیاب و حضور زن‌عمو اشاره می‌کند. در حضور زن‌عمو مادر رفتاری به‌ظاهر دوستانه دارد اما به‌محض پایان دیدار سخنان نیش‌دار تحلیل‌های ریزبینانه از لباس و رفتار و خوراکی‌های ارائه‌شده در مهمانی آغاز می‌شود. این دوگانگی فضای تلخ‌وشیرینی خلق می‌کند که رگه‌های انتقادی ظریفی نسبت به عرف‌های اجتماعی و مناسبات زنانه در آن نهفته است.

در پایان فصل نویسنده بدون صدور حکم یا نتیجه‌گیری اخلاقی تنها با برجسته‌سازی موقعیت‌های طنزآمیز کنایه‌دار و گاه غم‌انگیز خواننده را به تأمل درباره مفهوم رقابت چشم‌وهم‌چشمی و حسادت در خانواده‌های سنتی ایرانی و نقش آن در روابط زنانه دعوت می‌کند.

این فصل نمونه‌ای بارز از نثر روایی گزنده و طنزآلود مهرداد صدقی است که با جزئیات ملموس و زبان دقیق مفهومی روان‌شناختی را در قالب یک خاطره خانوادگی روایت می‌کند.

خلاصه فصل چهارم : کاچه

فصل «کاچه» با توصیف فضای محله و روابط صمیمانه میان بچه‌ها آغاز می‌شود؛ جایی که کوچه به‌مثابه یک فضای بازی و ماجراجویی معرفی می‌شود. راوی با نگاهی کودکانه اما دقیق به بیان روزمرگی‌هایی می‌پردازد که در کوچه می‌گذرد و نقش آن در شکل‌گیری شخصیت و سرگرمی‌های کودکان آن دوره را برجسته می‌سازد.

در ادامه راوی به معرفی «شعبون» می‌پردازد جوانی پرهیاهو و ساده‌دل که در ذهن کودکان محله چهره‌ای برجسته دارد. شعبون با حرکات خاص و صداهای منحصربه‌فردش منبعی تمام‌نشدنی از شوخی ترس و سرگرمی برای بچه‌هاست. ویژگی‌های رفتاری و گفتاری او از جمله ادای کلمات عجیب یا چسباندن انگشت اشاره به بینی هنگام عصبانیت او را به موجودی نیمه‌افسانه‌ای در نگاه کودکان تبدیل کرده است.

محور اصلی روایت بر ماجرای عجیب «دعوا بر سر کاچه» تمرکز دارد. واژه «کاچه» تحریف کودکانه‌ای از «کوچه» است اما در داستان معنایی فراتر از واژه پیدا می‌کند. بچه‌ها درگیر نزاعی بی‌پایان بر سر «مالکیت کاچه» هستند؛ اینکه چه کسی حق دارد از کدام بخش کوچه استفاده کند و چه کسی فرمانروای بلامنازع آن است. این رقابت کودکانه گاهی به نبردهای لفظی یا حتی فیزیکی ختم می‌شود که به طرز طنزآمیزی جدی گرفته می‌شوند.

ماجرا با ورود یک بچه غریبه به کوچه وارد مرحله تازه‌ای می‌شود. حضور این تازه‌وارد تعادل ناپایدار قدرت در میان بچه‌های محله را بر هم می‌زند. گفت‌وگوها و بحث‌هایی که میان بچه‌ها در می‌گیرد گویای ذهنیت ساده اما قانون‌مند آنان است؛ هر کودک بر اساس منطق کودکانه خود برای اثبات حقانیت بر سر «کاچه» استدلال‌هایی ارائه می‌دهد.

راوی با زبانی طنزآمیز و توصیف‌های ملموس نشان می‌دهد چگونه دنیای کوچک کودکان پر از قوانین نانوشته حساسیت‌های ظریف و رقابت‌های پنهان است. «کاچه» در این فصل فقط یک فضای فیزیکی نیست بلکه نماد هویت تعلق و قلمرو شخصی در ذهن کودکان است.

فصل با جمع‌بندی ضمنی تجربه‌ها و نگاه نوستالژیک راوی پایان می‌یابد؛ جایی که کوچه از یک محل بازی ساده به بخشی جدانشدنی از خاطرات شیرین کودکی تبدیل می‌شود. در این میان طنز نرم و فضای صمیمی روایت همچون نخ تسبیح عناصر مختلف فصل را به هم پیوند می‌زند و روایتی منسجم و دلنشین خلق می‌کند.

خلاصه کتاب آبنبات دارچینی

خلاصه فصل پنجم : قانون دست راست

در فصل «قانون دست راست» نویسنده با نگاهی طنزآمیز و روایی به ماجرایی از دوران کودکی‌اش در مشهد دهه شصت می‌پردازد که به‌وضوح روحیه خلاق بازیگوش و گاه متناقض خانواده‌های سنتی را به تصویر می‌کشد. روایت با توصیف محدودیت‌ها و باید و نبایدهای تربیتی آغاز می‌شود؛ محدودیت‌هایی که بیشتر ریشه در عرف سنت و تفسیرهای خودساخته از مذهب دارند تا درک مستقیم و عقلانی از آن.

در مرکز روایت قانونی نانوشته وجود دارد که مادر خانواده آن را با جدیت اعمال می‌کند: استفاده از دست راست در تمام امور روزمره به‌ویژه غذا خوردن. این «قانون دست راست» نه‌تنها به‌عنوان یک اصل مذهبی بلکه به‌صورت وسیله‌ای برای تربیت و کنترل کودکان جلوه می‌کند. نویسنده با لحنی شیرین خاطره‌ای از تنبیه خود به دلیل استفاده ناخواسته از دست چپ برای خوردن غذا را بازگو می‌کند. او که چپ‌دست است با چالش همیشگی تطبیق دادن خود با دستورات راست‌محور خانه روبه‌روست.

در ادامه فضای خانه‌ای ترسیم می‌شود که در آن پدر به‌ظاهر سهل‌گیرتر و مادر مقتدرتر و حساس‌تر است. مادر با جدیتی مثال‌زدنی روی استفاده از دست راست پافشاری می‌کند و حتی در مواردی به‌ظاهر ساده نیز رعایت این قانون را نشانه‌ی ادب تربیت و پایبندی به اصول مذهبی می‌داند. این قانون به نوعی درونی شده و به یکی از معیارهای «بچه خوب بودن» بدل می‌شود.

نویسنده با هنرمندی فضای عاطفی خانه و تناقض‌های ظریف میان گفته‌ها و رفتارهای بزرگ‌ترها را ترسیم می‌کند؛ از جمله اینکه بسیاری از این اصول نه از روی درک عمیق بلکه از روی تقلید ترس از قضاوت دیگران یا پافشاری بر نظم خانوادگی تکرار می‌شوند. در این میان کودک چپ‌دستی چون راوی نه‌تنها باید بر گرایش طبیعی‌اش غلبه کند بلکه ناچار است با اضطراب مداوم از انجام اشتباه روبه‌رو شود.

پایان فصل با اشاره به پذیرش تدریجی این وضعیت و نوعی سازش همراه است. نویسنده با شوخ‌طبعی خاص خود از این تجربه به‌عنوان نمادی از بسیاری از اصول تحمیل‌شده در کودکی یاد می‌کند که در ظاهر مذهبی و تربیتی‌اند اما در واقع بیشتر از جنس هنجارهای خانوادگی و فرهنگی‌اند.

این فصل به‌صورت متمرکز تصویری دقیق و عمیق از تأثیر تربیت سنتی الزامات مذهبی و فشارهای فرهنگی بر کودکان در دهه شصت ارائه می‌دهد و در عین طنز در لایه‌های زیرین خود نقدی ظریف بر نگاه مکانیکی و اجباری به آموزه‌های دینی دارد.

خلاصه فصل شیشم : هالیوود

فصل «هالیوود» با حضور شخصیت اصلی داستان در منزل عمّه‌اش آغاز می‌شود؛ جایی که تلویزیون بزرگی با مارک «سیمین‌سونی» توجه همگان را به خود جلب کرده است. این تلویزیون به دلیل کیفیت بالای صدا و تصویرش و همچنین ابعاد بزرگ در میان اعضای فامیل به شهرت رسیده و همه مشتاق‌اند تا برنامه‌های آن را تماشا کنند. مهم‌ترین بخش این تجربه‌ی جمعی تماشای فیلم‌های هالیوودی است که توسط برادران بهروز و پرویز ــ که دانش‌آموزان درس‌خوان مدرسه و آشنا با دستگاه ویدئو هستند ــ فراهم می‌شود.

فیلمی که در این دیدار تماشا می‌شود اثری حادثه‌ای و اکشن از سینمای آمریکا است که قهرمان داستان با یک تنه حمله‌ور می‌شود چندین نفر را شکست می‌دهد گلوله‌ها را جاخالی می‌دهد و در نهایت با وجود تمامی سختی‌ها پیروز میدان می‌شود. کودکان نوجوانان و حتی بزرگ‌ترها با هیجان تمام دیالوگ‌ها و صحنه‌ها را دنبال می‌کنند. شخصیت اصلی داستان (راوی) مجذوب قدرت قهرمان فیلم می‌شود و آن را در ذهن خود با رفتارهای روزمره‌ی اطرافیان مقایسه می‌کند.

پس از پایان فیلم تأثیر آن به حدی است که کودکان به تقلید از قهرمان داستان می‌پردازند. آن‌ها بازی‌هایی انجام می‌دهند که یادآور صحنه‌های فیلم است. در این میان مادر شخصیت اصلی و سایر بزرگ‌ترها از نفوذ چنین فیلم‌هایی ابراز نگرانی می‌کنند اما خود نیز تا حدودی مجذوب جلوه‌های تصویری و داستان‌های پرکشش آن شده‌اند.

بخش پایانی فصل به شکاف نسلی میان والدین و فرزندان اختصاص دارد؛ والدینی که نگران تأثیرات فرهنگی فیلم‌های خارجی بر فرزندانشان هستند در مقابلِ فرزندانی که تحت تأثیر هیجان و تخیل فیلم‌ها قرار گرفته‌اند. در کنار این موضوعاتی نظیر حسرت داشتن یک دستگاه ویدئو در خانه مقایسه شرایط اقتصادی خانواده‌ها و میل به تجربه‌ی سبک زندگی غربی نیز مطرح می‌شود.

در مجموع این فصل به‌طرزی طنزآمیز روان و ملموس تأثیرات ورود ویدئو و فیلم‌های آمریکایی به زندگی طبقه متوسط دهه شصت ایران را بازتاب می‌دهد. در خلال روایت مفاهیمی چون قدرت تخیل در کودکی فضای فرهنگی خانواده‌ها و مرز میان پذیرش و مقاومت فرهنگی به‌تصویر کشیده می‌شود.

خلاصه فصل هفتم : بسم‌الله خورِشت

فصل «بسم‌الله خورِشت» با روایت طنازانه‌ای از شرایط اجتماعی و خانوادگی در دهه ۶۰ آغاز می‌شود جایی که کمبودها صف‌های طولانی و سهمیه‌بندی مواد غذایی بخشی از زندگی روزمره شده‌اند. راوی با لحنی طنزآمیز ورود یک فرصت ویژه در قالب توزیع سهمیه‌ای خورشت قیمه را شرح می‌دهد؛ خورشتی که آن‌قدر نایاب و پرطرفدار است که انگار کالایی قاچاق و بسیار ارزشمند است.

ماجرای اصلی با خبر آمدن یک قابلمه خورشت قیمه از طرف یکی از آشنایان به خانه راوی آغاز می‌شود. این خورشت قرار است برای افطار باشد و به‌نوعی در مرکز توجه کل خانواده قرار دارد. مادر با دقت و وسواس خاصی مراقب قابلمه است و آن را به مکان امنی در خانه منتقل می‌کند. فضای خانه با هیجان و وسواس نسبت به این خورشت پرشده و تمام اعضای خانواده نوعی احترام اغراق‌آمیز نسبت به آن ابراز می‌کنند گویی شیء مقدسی وارد خانه شده است.

راوی که کودکی بازیگوش و کنجکاو است وسوسه می‌شود تا طعم خورشت را پیش از موعد بچشد. وسوسه‌اش به تدریج او را به سمت تصمیمی خطرناک می‌کشاند: باز کردن قابلمه و امتحان کردن بخشی از خورشت. او به شیوه‌ای مخفیانه و با استراتژی دقیق تلاش می‌کند اثر دست‌درازی‌اش را پنهان کند. پس از چشیدن خورشت تلاش می‌کند سطح آن را صاف کند تا کسی متوجه نشود.

اما در هنگام افطار مادر با یک نگاه دقیق متوجه دستکاری در خورشت می‌شود. این لحظه با جزئیاتی دقیق و طنزآلود روایت می‌شود. مادر که حس ششم مادری‌اش را جدی می‌گیرد به بازجویی از فرزندانش می‌پردازد. راوی سعی می‌کند با دروغ گفتن و فرافکنی از مهلکه بگریزد اما فشار روانی او را به اعتراف وادار می‌کند.

پس از اعتراف فضای خانه به‌شدت احساسی و در عین حال خنده‌دار می‌شود. مادر با عباراتی چون “بسم‌الله خورشت” به سرزنش راوی می‌پردازد و پدر هم با چهره‌ای خنثی اما تهدیدآمیز سکوت اختیار می‌کند. پیامد این اتفاق یک تنبیه خانوادگی نمادین است که بیش از آنکه جسمی باشد روانی و اخلاقی است و نشان‌دهنده ساختار سنتی خانواده در آن دوره است.

فصل در نهایت با تأکیدی بر درسی که راوی از این تجربه گرفته به پایان می‌رسد بدون آن‌که لحن طنز و شیرینی روایت کاهش یابد. این فصل با استفاده از یک ماجرای ساده تصویری دقیق از مناسبات خانوادگی کمبودهای اقتصادی ارزش‌های اجتماعی و رفتارهای کودکانه در بستر تاریخی خاص ارائه می‌دهد و درعین‌حال همچون سایر فصل‌های کتاب ترکیبی از طنز نوستالژی و روایت فرهنگی ارائه می‌کند.

خلاصه‌ فصل هشتم : خَم‌طمع

در فصل «خَم‌طمع» نویسنده به روایت ماجرایی روزمره اما پرکشش از زندگی خود در دوران کودکی در شهر بجنورد می‌پردازد؛ ماجرایی که با نگاهی طنزآلود صادقانه و دقیق یکی از ویژگی‌های رفتاری رایج در میان مردم را بازنمایی می‌کند: طمع و جلوه‌ی آن در یک خرید ساده.

ماجرا از زمانی آغاز می‌شود که راوی به سفارش مادر برای خرید مقداری نخودچی کشمش به مغازه‌ی «آقای نیک‌سرشت» می‌رود. مادر تأکید می‌کند که همه‌ی پول خرج نشود و راوی باید با باقی‌مانده خودش چیزی بخرد. این وعده‌ی ساده بذر طمع را در ذهن کودکانه‌ی راوی می‌کارد. او هنگام رفتن به مغازه با حسرت به آدامس‌های خرسی چیپس‌های طاووسی و خوراکی‌های دیگر در مغازه نگاه می‌کند و سعی دارد با خرید مقدار کمتری نخودچی کشمش پول بیشتری برای خودش نگه دارد.

در مغازه صحنه‌ی طنزآمیزی از چانه‌زدن کودک با مغازه‌دار شکل می‌گیرد؛ کودک به‌دقت سعی دارد کفه‌ی ترازو را به نفع خود سبک کند تا میزان نخودچی کشمش کمتر شود و باقی‌مانده پولش بیشتر. در این میان مغازه‌دار که خود چم و خم کار را می‌داند تلاش کودک را متوجه می‌شود و به‌نرمی مقابله می‌کند. کشمکش زیرپوستی میان زرنگی کودکانه و تجربه‌ی بزرگسالی با طنز پنهان اما انتقادی روایت می‌شود.

در ادامه راوی به اصطلاح محلی «خَم‌طمع» اشاره می‌کند که در زبان مردم بجنورد به معنای فردی است که با خم شدن سعی دارد تهِ چیزی را بیشتر بردارد یا چیزی اضافه‌تر نصیبش شود؛ و این مفهوم به‌عنوان یک استعاره کل فصل را دربر می‌گیرد. رفتار راوی نمونه‌ای از همین خَم‌طمع است؛ خم شدن برای برداشتن سهم بیشتر ولو با ترفند و کلک.

پس از خرید راوی با افتخار به خانه بازمی‌گردد اما مادر متوجه می‌شود که نخودچی کشمش کمتر از حد معمول است. در نتیجه قول خوراکی‌ای که قرار بود با پول باقی‌مانده برای خود بخرد با توبیخ مادر بی‌ثمر می‌ماند. راوی با حسرت از آدامس‌ و چیپس‌هایی که قرار بود بخرد دل می‌کند و درسی کودکانه اما عمیق از این تجربه می‌گیرد.

این فصل با مهارتی خاص به‌شیوه‌ای طنز و در عین حال تلخ واقعیت رفتاری‌ای را بازتاب می‌دهد که در قالب یک تجربه‌ی شخصی و بومی رنگی عمومی و اجتماعی به خود می‌گیرد؛ از کودکی که برای چند تومان بیشتر نقشه می‌کشد تا جامعه‌ای که «خَم‌طمع» در آن گاهی به‌صورت یک خصلت عادی پذیرفته می‌شود.

خلاصه فصل نهم : باباموسی

فصل «باباموسی» به معرفی و روایت زندگی یکی از شخصیت‌های محوری و محبوب محله یعنی «باباموسی» اختصاص دارد؛ پیرمردی با ظاهر متفاوت خلق‌وخویی منحصربه‌فرد و جایگاه ویژه در ذهن کودکان محله. او نمادی از مهربانی و شور زندگی است که در دل سنت‌ها و شرایط اجتماعی خاص آن زمان رشد کرده است.

نویسنده ابتدا با توصیف ظاهری باباموسی آغاز می‌کند: پیرمردی تکیده با ریشی سفید و بلند که همیشه پیراهن سفید بلند به تن دارد و داسی در دست. این توصیف‌ها برای کودکان چهره‌ای رازآلود و در عین حال پدرانه از او می‌سازد. حضور همیشگی او در محله مخصوصاً در باغچه خانه‌اش که پر از گل و سبزی است او را به چهره‌ای خاطره‌انگیز بدل کرده است. او کمتر صحبت می‌کند و بیشتر با نگاه و لبخندش ارتباط برقرار می‌سازد.

در ادامه نویسنده از نقش باباموسی در زندگی روزمره محله می‌گوید. او به تنهایی زندگی می‌کند اما هرگز تنها به نظر نمی‌رسد. با اینکه فرزندی ندارد اما بسیاری از بچه‌های محله او را مانند پدربزرگ خود می‌دانند. بچه‌ها عاشق شنیدن داستان‌های او هستند اگرچه گاهی داستان‌ها بیشتر در سکوت و نگاه او جاری می‌شوند تا در واژگان. باباموسی در عین حال که به نظر می‌رسد از دنیای مدرن فاصله گرفته به شکلی غریزی با دل مردم و به‌ویژه کودکان ارتباط می‌گیرد.

عنصر کلیدی دیگر این فصل رابطه عاطفی و ذهنی راوی با باباموسی است. نویسنده با نگاهی کودکانه اما با لحنی عمیق و تأمل‌برانگیز از احساس احترام کنجکاوی و وابستگی عاطفی خود به او سخن می‌گوید. باباموسی برای او نه فقط یک فرد مسن بلکه نمادی از یک دنیای امن آرام و صادقانه است؛ دنیایی که در آن واژه‌ها کمتر و صداقت بیشتر است.

در پایان فصل با اشاره‌ای کوتاه اما تأثیرگذار به غیبت ناگهانی باباموسی نویسنده تلویحاً به مرگ او اشاره می‌کند اما این فقدان در قالب اندوهی آرام ساده و پذیرفته‌شده روایت می‌شود. باباموسی در حافظه جمعی محله و به‌ویژه در ذهن کودکِ راوی جاودانه می‌شود بی‌آنکه نیاز به مراسم و تشریفات داشته باشد.

این فصل با نثری صمیمی روایی و مشحون از جزییات نوستالژیک تصویری زنده و ماندگار از شخصیتی محلی ارائه می‌دهد که نماینده نسلی آرام شریف و بی‌ادعاست. باباموسی نه تنها بخشی از خاطره فردی راوی بلکه بخشی از هویت فرهنگی و جمعی مردم آن دوران است.

خلاصه فصل دهم : عمه بتول وارد می‌شود

فصل «عمه بتول وارد می‌شود» روایتگر ورود ناگهانی و پُررنگ شخصیتی به نام «عمه بتول» به خانه و زندگی راوی است؛ زنی مسن سخت‌گیر پرحرف خرافاتی و دارای عادات رفتاری ویژه که به‌سرعت فضای خانه را دگرگون می‌کند. ورود او به‌منزله ورود اقتداری سنتی محافظه‌کار و کنترل‌گر به زیست جمعی خانواده است آن‌هم در دورانی که راوی درگیر تجربه‌های کودکی و نوجوانی خویش است.

در ابتدای فصل ورود عمه بتول با جزییات توصیف می‌شود: او زنی است با لباس‌هایی به‌شدت پوشیده روسری‌هایی با چند گره محکم و صدایی بلند و نافذ که حتی در سکوت نیز نوعی حضور سنگین از خود به‌جا می‌گذارد. عمه بتول از همان لحظه ورود شروع به اِعمال نظر در امور خانه می‌کند: به آشپزخانه سرک می‌کشد از تربیت بچه‌ها ایراد می‌گیرد و با استناد به تجربیات زندگی خود همه‌چیز را به چالش می‌کشد.

راوی که خود پسری حساس و خیال‌پرداز است حضور عمه را به‌مثابه تهدیدی علیه فضای شخصی و تخیلات کودکانه‌اش می‌بیند. با ورود او آرامش خانه به‌هم می‌ریزد و نوعی نظم ترس‌آور جای آن را می‌گیرد. راوی از نگاه تیزبین و زبان نیش‌دار عمه هراسان است و حتی برای انجام کارهای ساده روزمره دچار اضطراب می‌شود.

در ادامه رفتارهای نمادین و گاه اغراق‌آمیز عمه بتول بازتابی از نسل سنتی و محافظه‌کار جامعه معرفی می‌شود: او برای بیماری‌ها نسخه‌هایی از طب سنتی می‌پیچد با توسل به دعا و ورد به مقابله با مشکلات می‌پردازد و بارها از جملاتی چون «این کارا آخه درست‌ه؟» استفاده می‌کند که نمایانگر طرز فکر بسته و قضاوت‌گرایانه اوست.

در بخش میانی فصل تقابل میان دنیای خیال‌پردازانه کودک با جهان خشک و تلخ عمه نمود بیشتری پیدا می‌کند. صحنه‌هایی چون تذکرهای پیاپی به راوی برای نشستن مؤدب انتقاد از سبک خوردن غذا یا حتی نقد بر طرز لباس پوشیدن مادر راوی باعث برقراری فضای تنش‌آلودی می‌شود که بر ذهن راوی سنگینی می‌کند.

در پایان فصل هرچند راوی به اجبار با حضور عمه کنار می‌آید اما درونی‌ترین احساسش این است که عمه بتول نماد همه چیزهایی‌ست که او نمی‌خواهد باشد: ترس محدودیت تحمیل. فصل با نوعی توصیف سرد از پذیرش ظاهری ولی دگرگونی درونی بسته می‌شود؛ گویی راوی به‌تدریج در می‌یابد که جهان بزرگ‌ترها – با تمام سختی‌ها و چارچوب‌های خشک آن – در حال تسخیر ذهن و فضای خانه اوست.

این فصل با زبانی طنزآلود اما دقیق و تلخ به‌خوبی مرز میان سنت و مدرنیته کودکی و بزرگ‌سالی آزادی و اجبار را در قالب یک شخصیت نمایشی یعنی عمه بتول به تصویر می‌کشد.

خلاصه فصل یازدهم : حُسنی و پری‌پلنگ

در این فصل نویسنده با زبانی طنزآمیز و خاطره‌گو به معرفی شخصیت حُسنی یکی از هم‌محلی‌های خاص و متفاوت دوران کودکی‌اش می‌پردازد. حُسنی مردی جوان با ظاهری نه‌چندان جذاب اما رفتاری خاص است که در محله‌ی کوچک و مذهبی راوی زندگی می‌کند. وی از لحاظ جسمی اندکی ناهنجار کم‌حرف و منزوی است اما شیوه‌ی خاص راه رفتن و نحوه‌ی تعاملش با بچه‌ها باعث جلب توجه می‌شود. بچه‌ها بین احترام ترس و تمسخر نسبت به او در نوسان‌اند و او با نام «حُسنی» شناخته می‌شود بی‌آنکه کسی نام کامل یا هویت خانوادگی‌اش را بداند.

در ادامه راوی به یکی از مهم‌ترین اتفاقات مرتبط با حُسنی می‌پردازد: ماجرای دلدادگی‌اش به «پری‌پلنگ» دختری زیبارو امروزی و متفاوت از سایر دختران محله که همراه خانواده‌اش تازه‌وارد این بافت مذهبی شده‌است. پری‌پلنگ نامی است که بچه‌ها به دلیل جذابیت و غرور این دختر به او داده‌اند. برخلاف قواعد سنتی و مذهبی رایج در محل او رفتاری آزادتر و ظاهری متفاوت دارد که هم تحسین و هم انتقاد برمی‌انگیزد.

حُسنی به شکلی آشکار و بی‌پرده دلبسته‌ی پری‌پلنگ می‌شود. حضور مکرر او در نزدیکی خانه‌ی پری‌پلنگ نگاه‌های طولانی‌مدت و واکنش‌های عجیبش به مواجهه با او باعث می‌شود که ساکنان محل این عشق بی‌سرانجام را به عنوان داستانی تراژیک و خنده‌دار روایت کنند. پری‌پلنگ از سوی دیگر نه تنها حُسنی را جدی نمی‌گیرد بلکه گاه با رفتارهایش او را دست می‌اندازد. بچه‌ها نیز با نگاه کودکانه و بازیگوش خود ماجرای این عشق یک‌طرفه را سوژه‌ی شوخی‌ها و قصه‌پردازی‌های روزمره می‌کنند.

نویسنده در توصیف دقیق واکنش‌های حُسنی از جمله قرمز شدن صورتش تپق‌هایش در هنگام حرف زدن و سردرگمی او در مواجهه با پری‌پلنگ صحنه‌هایی خنده‌دار اما هم‌زمان دلسوزانه می‌آفریند. این توصیفات از نظر عاطفی نوعی ترحم کودکانه و هم‌زمان طنزی گزنده را به همراه دارند. در عین حال فضای اجتماعی محدود و سنتی آن دوران مانع از شکل‌گیری هرگونه ارتباط واقعی میان این دو شخصیت می‌شود.

در پایان فصل داستان بدون پایان‌بندی قطعی رها می‌شود. پری‌پلنگ به همراه خانواده‌اش از محل می‌رود و حُسنی به حالت عادی‌اش بازمی‌گردد بی‌آن‌که چیزی از دلخستگی یا رنج آشکار کند. این پایان‌بندی با طنزی تلخ و ظریف عشق ناتمام و سرکوب‌شده‌ی یک مرد متفاوت را در بستر جامعه‌ای بسته و قضاوت‌گر به تصویر می‌کشد.

خلاصه فصل دوازدهم : عروس دریایی

در فصل «عروس دریایی» راوی داستان ماجرای شیرین و طنزآمیزی از تجربه‌ی اولین بار رفتن خود و خانواده‌اش به استخر عمومی شهر را بازگو می‌کند. همه‌چیز با پیشنهاد مادر برای شنا کردن در فصل تابستان آغاز می‌شود؛ پیشنهادی که در ظاهر برای سلامتی اعضای خانواده است اما در واقع ناشی از تأثیرپذیری او از خانم همسایه (خاله شهین) و وسوسه‌ی رقابت زنانه میان آن‌هاست. پدر که اصولاً با چنین تفریحاتی مخالف است ابتدا مقاومت می‌کند اما در نهایت با نارضایتی می‌پذیرد به شرط آن‌که «آب‌تنی» فقط مخصوص بچه‌ها باشد و خودش فقط نظاره‌گر بماند.

در ادامه ماجرا با ورود خانواده به فضای استخر عمومی ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. تصویرپردازی از محیط استخر بوی تند کلر صدای سوت نجات‌غریق و رفتارهای غریبه‌های نیمه‌برهنه برای راوی که پسربچه‌ای نوجوان است همزمان عجیب خنده‌دار و اضطراب‌آور است. مادر با هیجان و لباس شنای نو خریداری‌شده‌اش بیشتر از همه ذوق دارد. اما این ذوق زمانی رنگ می‌بازد که متوجه می‌شود استخر به‌صورت شیفتی زنانه و مردانه اداره می‌شود و آن روز مخصوص آقایان است. در نتیجه مادر و خواهرها نمی‌توانند وارد شوند و کل برنامه زیر سؤال می‌رود.

پدر با چهره‌ای جدی تصمیم می‌گیرد پسرها را وارد استخر کند. لحظه‌ای که راوی باید لباس‌هایش را عوض کند به یکی از خنده‌دارترین و خاطره‌انگیزترین بخش‌های فصل تبدیل می‌شود. مواجهه‌ی راوی با شرت شنای پدر که تا آن زمان ندیده بوده واکنش‌های طنزآمیزی را در ذهنش ایجاد می‌کند. لباس شنا برای راوی نه‌تنها ناآشنا بلکه خجالت‌آور است خصوصاً وقتی آن را با تن‌های عضلانی یا لاغر دیگران مقایسه می‌کند.

راوی که تازه وارد آب می‌شود با اتفاقی عجیب روبه‌رو می‌شود: چیزی ژله‌ای و لغزنده به تنش برخورد می‌کند که از نظر او به عروس دریایی می‌ماند. ترس و وحشت او از این برخورد ناگهانی به یک ماجرای کمدی می‌انجامد که باعث هیاهو در استخر می‌شود. پدر با خونسردی او را آرام می‌کند و مشخص می‌شود که آن شیء مشکوک چیزی بیش از یک کیسه پلاستیکی نبوده است اما ذهن خیال‌پرداز راوی آن را به موجودی دریایی تبدیل کرده است.

پایان فصل با ترک استخر همراه است. مادر که بیرون منتظر بوده با کنایه‌های آمیخته به حسادت از زنان خوش‌اندام استخر صحبت می‌کند و پدر با نگاه معناداری سکوت می‌کند. راوی با وجود تمام خجالت‌ها و آشوب‌های ذهنی‌اش از تجربه‌ی متفاوت آن روز لذت برده و آن را به خاطره‌ای شیرین و بامزه در ذهن خود ثبت می‌کند.

خلاصه فصل سیزدهم : شصتاد

در فصل «شصتاد» نویسنده به روایت تجربه‌ی شیرین و در عین حال پرفشار ورود به سن شصتاد ماهگی (پنج سالگی) می‌پردازد؛ سنی که به تعبیر راوی مرز کودکی بی‌قید و شرط و آغاز دوران «مرد شدن» در ذهن خانواده و جامعه‌ی سنتی اوست. این فصل با لحن طنزآلود اما دقیق مراحل و الزامات ورود به مدرسه را از نگاه یک کودک باهوش اما بازیگوش روایت می‌کند.

فصل با تأکید راوی بر عدد «شصتاد» آغاز می‌شود؛ عددی که تلفیقی خیالی از شصت و هفتاد است و به‌نوعی بزرگی و اهمیت این سن خاص را برای او بازتاب می‌دهد. او خود را فردی «رسماً بزرگ» می‌بیند که دیگر اجازه ندارد مانند قبل آزادانه بازی کند یا بی‌پاسخگو باشد. راوی با توصیف‌هایی ملموس و جزئی از تغییرات رفتاری خانواده به‌ویژه مادرش نشان می‌دهد که چگونه محیط اطراف ناگهان از او انتظار «عاقل بودن» دارد بی‌آن‌که ابزار یا آمادگی لازم برای آن را در اختیارش بگذارد.

در ادامه روند ثبت‌نام در مدرسه روایت می‌شود. ماجرا با رفتن خانواده به آموزش و پرورش و مراحل متعدد ارزیابی آغاز می‌شود. راوی با طنز تلخی از نحوه‌ی برخورد کارمندان تشریفات دست‌وپاگیر و آزمون‌های به ظاهر ساده اما پراسترس می‌گوید؛ از جمله آزمون نقاشی کشیدن نام‌بردن از اعضای خانواده و تشخیص رنگ‌ها. در خلال این آزمون‌ها ذهن خلاق راوی دائم درگیر مسائل حاشیه‌ای و خیالات کودکانه است که تضادی جذاب با فضای خشک اداری ایجاد می‌کند.

بخش قابل توجهی از فصل به توصیف مراسم خرید لوازم‌التحریر کیف و لباس فرم مدرسه اختصاص دارد. نویسنده این قسمت را با مهارت تبدیل به بستری برای نمایش تفاوت‌های فرهنگی و اجتماعی میان بچه‌ها و خانواده‌هایشان می‌کند. رقابت پنهانی میان مادرها نگاه کودکانه‌ی راوی به برندها و کشمکش‌های او برای انتخاب وسایل دلخواهش فضایی سرشار از ریزمشاهدات اجتماعی و موقعیت‌های کمیک خلق می‌کند.

در پایان فصل روز اول مدرسه و اضطراب‌های همراه با آن به تصویر کشیده می‌شود. راوی با صداقت کودکانه ترس از گم‌شدن دلتنگی برای خانه و ناآشنایی با نظم مدرسه را بازگو می‌کند. لحظه‌ی خداحافظی با مادر اوج تنش عاطفی این بخش است. اما به‌محض ورود به کلاس توجه او به موضوعات تازه جلب می‌شود: چهره‌ی معلم هم‌کلاسی‌های متفاوت و پرسش‌های جدیدی که ذهن کنجکاوش را درگیر می‌کنند.

در مجموع فصل «شصتاد» با زبانی طنز نگاهی جامعه‌شناختی و روان‌شناسانه به گذر از خردسالی به دنیای ساختارمند مدرسه دارد. نویسنده از خلال روایت یک اتفاق شخصی تصویری گسترده‌تر از نظام آموزشی فرهنگ خانوادگی و زیست کودکانه‌ی طبقه متوسط ایرانی در دهه‌های گذشته ارائه می‌دهد.

درباره نویسنده :مهرداد صدقی

مهرداد صدقی نویسنده و طنزپرداز ایرانی در سال ۱۳۵۶ در شهر بجنورد به دنیا آمد. او تحصیلات خود را در رشته صنایع چوب و کاغذ در دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی گرگان آغاز کرد و تا مقطع دکتری ادامه داد. صدقی از سال ۱۳۸۳ به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه گنبد کاووس فعالیت می‌کند و در حال حاضر مدیریت کتابخانه این دانشگاه را بر عهده دارد.

مهرداد صدقی با نگارش مجموعه کتاب‌های طنز «آبنبات هل‌دار» «آبنبات پسته‌ای» و «آبنبات دارچینی» به شهرت رسید. این آثار با استفاده از لهجه بجنوردی و روایت زندگی شخصیت محسن در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ تصویری نوستالژیک و طنزآمیز از آن دوران ارائه می‌دهند. سبک نوشتاری صدقی با بهره‌گیری از تکنیک‌هایی مانند اغراق تضاد و تکرار توانسته است مخاطبان گسترده‌ای را جذب کند و آثارش به دفعات تجدید چاپ شده‌اند.

کتاب های مرتبط با آبنبات دارچینی

  • آبنبات هل‌دار:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۳۹۳ اولین جلد از مجموعه آبنبات‌ها که به روایت طنزآمیز زندگی محسن در دهه ۶۰ می‌پردازد.
  • آبنبات پسته‌ای:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۳۹۵ ادامه داستان‌های محسن در دهه ۷۰ با تمرکز بر تغییرات اجتماعی و خانوادگی
  • آبنبات نارگیلی:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۳۹۹ روایت طنزآمیز دیگری از زندگی محسن با تمرکز بر خاطرات و تجربیات جدید.
  • آبنبات لیمویی:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۴۰۳ آخرین جلد از مجموعه آبنبات‌ها که به جمع‌بندی داستان‌های محسن می‌پردازد.
  • آخرین نشان مردی:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۳۹۷ داستانی طنزآمیز درباره مفاهیم مردانگی و بلوغ در جامعه ایرانی.
  • مغز نوشته‌های یک نوزاد:نوشته مهرداد صدقی منتشر شده در سال ۱۳۹۸ روایت طنزآمیز از دیدگاه یک نوزاد درباره دنیای اطرافش.”
  • چگونه با پدرت آشنا شدم؟:نوشته مونا زارع منتشر شده در سال ۱۳۹۶ مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه طنز درباره روابط خانوادگی و اجتماعی.
  • کرج حمله می‌کند!:نوشته متین ایزدی منتشر شده در سال ۱۳۹۵ داستانی طنزآمیز درباره زندگی در شهر کرج و ماجراهای روزمره آن.
  • پدرکشتگی:نوشته سلمان امین منتشر شده در سال ۱۳۹۴ رمانی طنز درباره روابط خانوادگی و چالش‌های نسل‌ها.
  • سقلمه:نوشته مجید قهرمانی منتشر شده در سال ۱۳۹۳ مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه طنز درباره زندگی روزمره و مسائل اجتماعی.

دکمه بازگشت به بالا