دانلود رمان عاشقانه بدون سانسور با لینک مستقیم
دانلود رمان های عاشقانه ❤️ (بهترین های 1402) بصورت رایگان
رمان پاییز هزار رنگ از شیرین عمرانی
عاشقانه پاییز هزار رنگ اثری بینظیر از شیرین عمرانی را بصورت رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود کتاب مستقیم از سایت رمان بوک دانلود کنید.
ژانر رمان : عاشقانه
نویسنده رمان : شیرین عمرانی
تعداد صفحه : 1526
خلاصه رمان :
– ممنون از کمکتون… حالا میشه بگید دقیقا چه اتفاقی افتاده که اومدید اینجا و…
– مزاحمتون شدم.
سرم رو پایین میندازم. جملهم رو به بهترین شکل ممکن کامل کرده.
– چه خوبه که آدم رکی هستید… از آدمای دورو متنفرم.
واقعا برام مهم نیست که در موردم چی فکر میکنه اما خب نمیشه که به قول خودش رک باشم و بروش بیارم که باید آشپزخونه رو ترک کنه.
– البته میدونم که مطمئناً نظرم براتون مهم نیست اما خب دوست داشتم که بگم، در مورد عمه هم باید بگم آزمایشhcg مثبت بود.
قسمتی از متن رمان پاییز هزار رنگ
موهای مشکی و سرکش اش از کنار شقیقه هاش پایین می ریزن و صورت گندم گونش رو قاب میگیرن. نفس توی سینه ام حبس میشه و من محو زیبایی بکر و دست نخورده اش میشم و نگاهم مستقیم رو چشم هاشکه تا آخرین جای ممکن باز شده ثابت میمونه پیچ های به سمت قلب دارن پس من تا نفهمم توی قلباش چی میگذره دست از سر چشم هاش بر نمیدارم.. ي ناغافل توی جاش تکون میخوره و میخواد عقب گرد کنه.
اما من کنترل حرکات ام رو از دست میدم و ناخوداگاه از چشم های یخ زده اش نگاه میگیرم. با مکث سر جاش وای می ایسته لباش رو گاز میگیره و به دستهامون اشاره میزنه. میشه ولم کنید؟!…نه تنها ولش نمیکنم بلکه حتی یک قدم جلوتر هم میرم که عطسه میکنه. روی صورتش خم میشم و نگاهم رو بین چشمهاش جابجا میکنم. میشه ولت نکنم و تا آخر دنیا دستات رو توی دستام نگه دارم؟…
آب دهنش رو با سرو صدا قورت میده و پشت سر هم پلک میزنه. توی تاریکی اتاق پلیورم رو یه گوشه میندازم، تیشرتم رو از سرم در میارم و روی تخت ولو میشم. هنوز چشمام گرم نشده که گوشیم زنگ میخوره، از روی تخت خم میشم و با چسم های بسته دستم رو توی تاریکی روی زمین میچرخونم و گوشیم رو برمیدارم. با دیدن اسم مامان تماس رو وصل میکنم و با صدای خواب آلوده سلام میدم. سلام پسرم حالت خوبه؟…صدای گرفته ام رو صاف میکنم و مودبانه جواب میدم ممنون شما چطورید؟
رمان به سبزی دستهای تو
داستان رمان درباره دو انسان می باشد که دنیای آنها با یکدیگر تفاوت بسیاری دارد. یکی از دیار حقیقت های تلخ، یکی از دیار شعر و رنگ و نور… هیچ چیز تصادفی نیست و حضور هر شخصی در کنار ما و یا ورودش به دنیای ما نشانه ای برای رفع کردن اشتباهات و کسب تجربه است. و اینکه گاهی صدای بعضی انسان ها یادآوره یک حجمینه سبز هست…
رمان قمار به شرط چشمانت
خلاصه داستان: درمورد دختری نوزده ساله به اسم بهاره که برای تامین مخارج زندگی خودش و مادرش دنبال کار میگرده. اما هیچ کار مناسبی پیدا نمیکنه. یک روز که بهار همراه همکلاسی هاش به کوه نوردی میره، یکی از اون ها بهش پیشنهاد کاری رو میده و بهار ناخواسته وارد گروهی قمارباز میشه. بهار وارد زندگی تجملاتی آدم هایی به ظاهر خوشبخت و بی مشغله میشه، اما این تنها ظاهر ماجراست. و با پذیرفتن این کار اتفاقاتی توی زندگی بهار میوفته…
رمان پیر شدیم ولی بزرگ نه
این داستان، حکایت انسانهایی است که در این دنیا رشد می کنند، بزرگ میشوند، قامت بلند می کنند. از کودکی چند ماهه می شوند مردی ۵۰ ساله که ریش سفید کرده و پیراهن به پیراهن پاره کرده است. اما آنها خیلی چیز ها را نمی دادند… آنها نمی دانند که ”بخشیدن” وظیفه نیست. بلکه لطفیست که هرکسی لیاقتش را ندارد! آنها نمی دانند که زمان مرحمی بر روی زخم ها نیست. بلکه سرپوشی برای پنهان کردن دردهاو
رمان آخرین کیفر مژگان رضایی راد
عشقی که عقل را از تصمیمها خط میزند و عاشقی که زندگیاش دست خوش اشتباهات بزرگ و کوچک میشود و لجوجانه چشم میبندد بر اشتباهاتش، آنقدر در خواسته هایش غرق می شود که اشتباه از پس اشتباه زاده می شود، زمانی چشم میگشاید که نه راه پیش دارد و نه پس و تقاص پس میدهد.
رمان شکست ناپذیر
الینا یکدونه دختر خانواده مقدم، داره مثل همه آدمهای معمولی زندگی میکنه، سرگذشت همه ما آدمها پر از تلخی و شیرینی و پستی و بلندیه، همه چیز از یه نگاه شروع میشه، نگاه مردی که زندگی الینا رو توی مسیری میندازه که به مغز کوچیک الینا نمیرسه! اما قصه از موقعی شروع میشه که الینا وارد تهران میشه.
رمان گردون
توضیحات:
آدرین جوانی زخمخورده است یک زخم نه، هزاران زخم بر روی قلبش خودنمایی میکند؛ آن هم به جرم بیگناهیاش، او برای انتقام همراه دوستانش روانه سرزمین پارت میشود؛ چراکه «خون پارتی» را مسبب دردهایش میداند اما امان از بازی گردون که عاشقانه دل و دین میرباید.رمان گردون رو از لاولی بوی دانلود و استفاده کنید…
قسمتی از متن رمان:
مقدمه:
جوانی نزد پروردگارش شکوه کرد:
«از چه ما در چرخ گردون پایینیم و مهتران بالا؟
از چه این سو ظلم و جور، آنجا جلال؟
از چه من خدمتگزار، او بینیاز؟
از چه من برده، او در مقام؟
از چه ما در ناامیدی ماندهایم؟
وز همه اُمّیدها دست شستهایم؟
پس چرا آنان نمیبینند مرا؟
و تو را، و یکی درمانده را؟
پس چرا آوارهی غمها بشد این سینهام؟
پس چرا دوستی یار حرام شد بر دلم؟
پس کجاست؟ کو مهر و عدل؟
پس چرا عاشقی را نبایستی بکرد؟»
جوان آهی بکشید و زبان باز کرد:
«از چه این دل خون بشد پروردگار؟
وان یکی دوست، جزایم را بداد؟
جزای نشناختنت ای کریم!
سزای او بود یا این حقیر؟»
پشیمان شد در دلش، لب گشود و گفت:
«ببخشم ای اهورا مزدای من!
دلم خون است ز این تبعیضها
پس چرا من نبودم بر فراز؟
پس چرا رومیان نبُدند در قعر چاه؟»
خداوند با آرامشی پاسخ داد:
«غمگین مباش. میگردد.»
جوان سر بالا برد. با شوق بپرسید:
«یعنی خوشبختی در راه است؟»
خداوند بخندید و پاسخ داد:
«نه جانم. خوشبختی خود راه است.
اما یادت نرود ای بندهام!
این چرخ میگردد. و تو هم،
باز خواهی گشت، به شروعش؛
پس دردانه خلقتم
صیقل خور؛ همچون جواهران.
جلا یاب؛ همچون یاقوت و الماس.
محکم شو بیشتر از پولاد؛
پس بازگرد به من.
بازگرد به خاک.
پاکتر از نور،
زلالتر از آب.»
«بسم الله الرحمن الرحیم»
چشمان درشتش در میان دودهای آتشفشان میدرخشید و چهرهاش را خوفانگیز میساخت. خشمی بیسابقه در چهرهاش نمایان شده بود. تیز و برنده به چشمان آدرین* خیره گشته بود. آدرین نگاهی به او انداخت. همچون دیگر رومیان توگایی* سپید بر تن داشت. آدرین پوزخندی زد. به راستی او همان پسر مهربان و خوشبیان پیشین بود؟ از میان لبهایی که در گذشته میعادگاه لبخند بود، غرشهای سهمگینی بیرون میآمد. صدای آدرین طنینانداز کوه وزوو* شد:
-ننگ بر تو باد آرمین که آوازهی هرزگیهایت شهرهی آفاق گشته و ناقوس بیغیرتیات در تمام هفت ملکوت نواخته میشود!
پوزخندی بر لبان آرمین نشست. زمانه با او چه کرده بود؟ صدای غرش آسمان به گوش رسید؛ اما خبری از باران نبود و گرد خاکسترها، هر لحظه بر شانه آرمین مینشست. کوه وزوو کوهی با شیب تند بود. در اطراف آنان که در میانهی کوه بودند، هیچ گیاهی وجود نداشت؛ اما پایینتر سبز بود و منظرهی زیبایی به وجود آمده بود. آرمین و آدرین بر روی صخرهای کوچک، ولی مسطح ایستاده بودند. نسیم بیجانی موهای مواج مشکی آرمین را تکان میداد؛ موهایی که تا زیر گوشهایش میرسیدند. برق چشمان مشکیاش برای آدرین یادآور کراسوس* بود. خاطرات در ذهن او جولان میدادند.
«-خب آدرین! به هوش باش تا کسی تو را نشناسد! هرچه یافتی و دانستی برایم در نامهای بفرست.
مشتی بر سینه کوبید و بر یک زانویش نشست و دیگری را ستون خود کرد. سر به زیر فرود آورد و گفت:
-به گوش جان سرورم.
کراسوس* لبخندی بر لبانش نشاند. کمی پارچهی توگایش را به پشت راند تا دستوپاگیر نشود. آنگاه گفت:
-می خواهم همهچیز را دقیق به من برسانی. ژولیوس اقوام گل* را شکست داده و پومپئوس با پیروزیاش در بالکان توانسته وجههی خود را بالا ببرد. من نیز باید با پیروزی بر پارتیان و تصاحب سلوکیه به آنها نشان دهم که امپراتوری از آنِ کیست.
طمع بود که در میان سخنانش جولان میداد و شاید اندکی حس حسادت. حق داشت. در میان رقبای دیرینهاش کمتر خود را نشان داده بود؛ اما آدرین به حرفهای کراسوس نمیاندیشید؛ بلکه ذهنش تنها مغشوش مأموریت جدیدش برای انتقامش بود. کراسوس با سکوت آدرین از رویاهایش بیرون آمد و در حالی که سعی داشت حالت دقایقی پیشش را جمع کند، با جدیت گفت:
– بسیارخب آدرین؛ میتوانی بروی و برای سفرت آماده گردی.
آدرین بار دیگر مطیعانه در برابر کراسوس سر خم کرد و گفت:
– اطاعت سرورم.»
با نعرهای از خاطراتش بیرون کشیده شد. آرمین بود که با شمشیری به او حمله میکرد. شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. آرمین شمشیر را چنان گرزی به سوی سر آدرین روانه کرد تا مغزش را بشکافد؛ اما ناگاه شمشیر آدرین سدی بر خنجر او گشت. با خشم به آدرین نگاه کرد؛ اما معصومیت چهرهی او گذشتهها را به یادش آورد. دستانش شل شد و شمشیرش را پایین آورد. چشمانش را بست تا صدای آن خندههای مستانه را از ذهنش دور کند؛ اما مگر میشد؟ به ناگاه تمام خاطرات را پس زد. غرشی از گلویش بیرون آمد و با صدایی دورگه گفت:
-آدرین! من او را به تو باز پس نمیدهم. این کوه شاهد نفسهای آخر تو خواهد بود. پس شمشیر بکش و مرا بکش، پیش از آن که خود قربانی خشم من گردی.
آدرین نمیتوانست؛ نمیتوانست باز هم کسی را بکشد. همانها برای یک عمر عذابوجدانش کافی بودند. فریاد کشید:
-هرگز!
برق شمشیر آرمین خاطرهای دیگر را در ذهن او زنده کرد.